فرازی بر شعر «نیچه با لباس کردی» از مریم هوله

نه این نگاه کردن نیست

جهان را تمام شده بدان

شهر را از که می انباری

از تندیس فراموشی

یا چشمی که زیر پالتو پنهان کرده ای

برای روز مبادا؟

جهان را تمام شده بدان

دیگر هیچ کتابی را تا آخر نخوان

همه در میانه راه پیاده شده اند

با این نگاهی که حمل میکنی

به تو میخندند

نیچه با لباس کردی لنگ میرقصد

و اسپرانتو از لهجه عجیب محمد خنده اش میگیرد

میخواهم از شهر بگذرم، تو چه فکر میکنی

مسیح در کوچه با دستمال یزدی ایستاده

و به صلیبی که شبیه ریاضی از گردنم آویخته ام

متلک می اندازد

نه ، این نگاه کردن نیست

فراموشی ست … ابتدای ایمان

جهان را تمام شده میدانم

ملخهای درشت نمی گذارند

بیشتر از رکورد بپرم

از شهر بگذرم

انشتین آرواره بزرگی است که قرارهایم را بهم میزند

با آن صرع مضحک

که مدام دندانهایش را بر خیابان اصلی

چفت میکند

راه بندان نمیگذارد از لباس زیرم پیشتر روم

مرا نیمه عریان پشت ویترین گذاشته اند

ناشیانه به کارگران و دزدان کور میفروشند

نیچه در لباس کردی

مسیح با دهان لال

و انشتین که در سن و سال زنانگی ام

گیر کرده

و هر روز بوی سرفه های صرع

آینده مهیب را بالا میآورد

نه ، این نگاه کردن نیست

دزد کور جنازه ام نمی گذرد

کارگران در کتابهایم به هم

گره میخورند

جهان را تمام شده بدان

بگذار بگذرم

من هیچ کس نیستم

براستی بمب

به چه امیدی بزرگ میشود؟

تمدن

کودکان نحس را از آغاز نفرین کرده است

به درد ابلیس هم نمی خورد

مگر نحوستش به که می گیرد؟!

تمدن

کودکان ناکارش را زیر پر می گیرد

تا جمعیت ناقص الخلقه را

نوابغ خویش بنامد

تیر من به خطا خواهد رفت

نه ، این نگاه کردن نیست

بگذار بگذرم!

جهان چه دیوار کوتاهی ست

یا از اینسویش می افتی

یا از آنسو

هیچ فرقی نمی کند

یا زندگی مردگان هستی

یا مرگ زندگان

از شهر حرف نزن

و آن سایه های سفیه من!

زنان ، زنای آفرینش اند

مردان، قصاص عقوبت

ببینم بیهوده نیست این جفت بی امکان

هنگامی که نه آفرینش زنده است

نه عقوبت؟

من به این ساعتها و ثانیه ها بدبینم

اگر مجالی به من دهند

دلم میخواهد زمان باشم

تا چشمانم را گشاد کنم، خوب ببینم

شاید مطمئن شوم برای لحظه ای حتی

وجود داشته ام

نه ، این نگاه کردن نیست

این نقاب ها با ما چه میکنند

این نقاب ها با جنایت محتوم ما چه میکنند

ما کودکان معصوم

فاتحانه فکر میکنیم

چیزی از همدیگر دزدیده ایم

وقتی شب پیش

در آغوش یکدیگر خوابیده ایم

ما کودکان معصوم

فاتحانه فکر میکنیم

با قدمهای مرگ

رو به رقمهای فربه تاریخ

پیش رفته ایم

اما همیشه قرن بیست و یکم

برای مان تازگی خواهد داشت

در پشت بام موزه های اجتماعی

با ناموس جهان آنقدر بازی کرده ایم

که شب عادت کرده است خود را

به سوراخهای ریز

و کروموزوم های سیاه اکسیژن

و دانه های تسبیح بفروش

این نقاب ها با ما چه می کنند

این نقاب ها با ما چه میکنند

در خیابانها این ما هستیم

لشکر افیون

که تا مغز ایده آلیسم

پروتئین های سیاه را تئاتر می کنیم

وُمد میشویم

چگونه انتظار داری سوسیالیسم

به فاجعه معتاد نباشد

و دموکراسی در ازای یک حبه حشیش

زنش را به فاشیسم نفروشد

چطور انتظار داری من

امام زمان نباشم

که برای خودکشی

در خیابان طالبان

با تاپ و شلوارک راه می روم

ما بیماریم

ما پیوسته در قناعت خویش بیماریم

از من نخواه با لباسهای عینکی

پشت تریبونهای پلاستیکی شعر بخوانم

حرفهای من بوزینه های نادری هستند

که در قفس فروشگاهی کساد

به مشتریان چنگ میزنند

جیغ میکشند

و فقط زنها و بچه ها از چشمهای من میترسند

بگذار دیوانه بمانم

این نگاه کردن نیست

تدبیر اجسام ماهیچه ای

از آلت و مغز فراتر نمی رود

فرزندان زمین به مادرشان کشیده اند

کرات ذره بینی که حول دو قطب خویش

گیج میخورند

که جانوری بودم

چه جانوری بودم من

که شیمی و شعر

دردهایم را می افراشتند

و عقوبتم را با جراحی خدایان زنده میکردم

چه جانوری بودم من

که در نتیجه آزمایشاتم

سرانجام

انسان به مارمولکی بدل میشد

در تمام آن جهان

جز مالیخولیای تئوری

چیزی احاطه ام نکرده بود

و حقیقت بزرگ

در ابتدای هیچ فرمولی جا نمی گرفت

حقیقت انباشته ای از من است

آنگاه

که به جهل اسیر خویش نزدیک میشوم

قدمی پیشتر از مغازه های دیسک فروشی

و بقالی های ترشی مغز

فروشگاههای تعاونی وحدت

دهان باز میکنند

و حقیقت

به جهلی میلیارد نفری تجزیه میشود

چه جانوری بودم

چه جانوری بودم من

که عشق

مرا می گریاند

حالا جنازه هستی

اولین تصادف عشق است

و قرن بیست و یکم

هنوز برایم تازگی دارد

آن نقاب ها با من چه کرده اند

آن نقاب ها با من چه کرده اند

نه ، این نگاه کردن نیست

تنها نگاه کردن نیست

جهان را تمام شده بدان

ای دور ترین نقاب

این غول دارد مرا رام میکند

چرا عکس مرا تا این اندازه بزرگ بر دیوار زدی ؟

مگر ایمان

تسلیم من نبود!

پوستر تو بر دیوار

با همان هاله نورانی

زیر عکس من

گم شد

شاید فکر نمی کردی روزی

شکل اندامم مرا به یاد سلاحهای گوشتی بیاندازد

و یا پاپیروس

روزی به برگه های A4 منتهی شود

حالا در گلوی چشم هام گیر کرده ای

نه تو را میبینم

نه عکسم آنقدر با من فاصله دارد

که او را از دیوار تشخیص دهم

جهان را تمام شده بدان

من می میرم

تو در گلویم کرم میزنی

هنگام آفرینش

فکر میکردی

از من و تو

تنها عکس غولی بیگانه

باقی بماند؟

نه ، این نگاه کردن نیست

بگذار دیوانه بمانم

زندگی

بچه بازی بزرگی ست

که پستانش را به همه می دهد

بیچاره دختر بچه ی شیطان

پیش از آنکه بالغ شود

در روسپی خانه ی ساعتها

زیر مرگ میخوابد

خون او چشمانم را سیاه کرده است

بگذار دیوانه بمانم

این نگاه کردن نیست

جهان را تمام شده بدان

بیان دیدگاه